گر دم از عشق زنم، همدم جامی باشم
ور ز می توبه کنم، زاهد خامی باشم
زلف و خالی نبود رهزن صاحبنظران
بهر یک دانه چرا بستهٔ دامی باشم
راضیام گر من درویش گدائی گردم
شاکرم گر من آزاد غلامی باشم
اثر شام فنا آمد و روزی پرسید
که روم بر سر کوی تو و شامی باشم
سر ازین دایره بیرون برم آخر تا چند
هر زمان جائی و هر شب به مقامی باشم
بکُش اینک سر و خنجر، رمقی هست هنوز
گر ازین در گذرم صید حرامی باشم
جامهٔ زهد به جامی بدهم چون ناصر
من بیننگ اگر طالب نامی باشم