گنجور

 
ناصر بخارایی

چو گرد در رهت افتاده‌ام که برخیزم

به دامن تو ازین رهگذر در آویزم

نظر به قد تو دارم که فتنه از بالاست

چو لاف عشق زدم از بلا نپرهیزم

من و شمایل شیرین و شورش فرهاد

که کوه هجر نماید شُکوه پرویزم

گل وفا دمد و خار محنت آرد بار

به هر زمین که من از آب چشم خود ریزم

تنم برهنه چو تیغ و زبان پر از گفتار

دل چو سنگ تو داده است آهن تیزم

تو پادشاهی و بند تو عین آزادی‌ست

منت که بندهٔ خاصم ز بند نگریزم

شده است چون لب ودندان تو ز لعل و گوهر

سخن به صنعت ترصیع گوهر آمیزم

اگر برد چو صبا ناصر از وصال تو بوی

هزار معنی رنگین چو گل بر انگیزم