گنجور

 
کمال خجندی

من که از وصل تو ای دوست جدا می باشم

سال و مه منتظر وصل شما می باشم

درد عشق تو مرا کشت دوا کن جانا

کاندر این درد به امید دوا می باشم

صبحدم باد صبا چون ز تو آرد پیغام

همه شب منتظر باد صبا می باشم

به تمنای وصال تو که بابم روزی

اندر غم و هجران و بلا می باشم

جان همی گفت که از دست غمت ای دلبر

اندر این مجلس تن بی سرو پا می باشم

را رهان زودم از این غمکده دیده کمال

کاندر این غمکده بی برگ و نوا می باشم

 
 
 
ناصر بخارایی

گر دم از عشق زنم، همدم جامی باشم

ور ز می توبه کنم، زاهد خامی باشم

زلف و خالی نبود رهزن صاحبنظران

بهر یک دانه چرا بستهٔ دامی باشم

راضی‌ام گر من درویش گدائی گردم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه