گنجور

 
ناصر بخارایی

بر فلک شب همه شب دیده از آن می‌دوزم

که به مرغان سحر ناله همی‌آموزم

همچو شب تیره دلم وز اثر طالع بد

هیچ طالع نشود مهر جهان افروزم

می‌زنم چشم و ستاره ز نظر می‌بارم

می‌برآرم نفس و شمع فلک می‌سوزم

روز من بی تو چو شب گشت و نمی‌دانم هیچ

تیره‌تر ز ین دو کدامست: شبم یا روزم؟

گر ز ناصر لب تو قیمت بوسی طلبد

چنگ بر دیده زنم، زو گهری اندوزم

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

کس بدین روز مبادا که من بد روزم

کس بدین گونه مسوزاد که من می سوزم

دین نمانده ست که تا نامه عصمت خوانم

دل نمانده ست که تا تخته صبر آموزم

شبی بسی رفته به بیداری و آن بخت نبود

[...]

غروی اصفهانی

لالۀ روی تو را شمع جهان افروزم

عشق می بازم و پروانه صفت می سوزم

نه در آن آینۀ حسن بگیرد آهم

نه دل نازل او را بگدازد سوزم

رشتۀ عمر توانم ز عمت تازه کنم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه