گنجور

 
ناصر بخارایی

بر فلک شب همه شب دیده از آن می‌دوزم

که به مرغان سحر ناله همی‌آموزم

همچو شب تیره دلم وز اثر طالع بد

هیچ طالع نشود مهر جهان افروزم

می‌زنم چشم و ستاره ز نظر می‌بارم

می‌برآرم نفس و شمع فلک می‌سوزم

روز من بی تو چو شب گشت و نمی‌دانم هیچ

تیره‌تر ز ین دو کدامست: شبم یا روزم؟

گر ز ناصر لب تو قیمت بوسی طلبد

چنگ بر دیده زنم، زو گهری اندوزم