گنجور

 
ناصر بخارایی

هر گه که یاد آرم لبت، از گریه در خون اوفتم

مست و خراب و بی‌خبر، زان لعل میگون اوفتم

در خواب نازست آن صنم، از حال شب‌هایم مپرس

مُنعم کجا داند که من، در کنج غم‌ چون اوفتم

یک قطره‌ام من بر زمین، از ابر رحمت آمده

در خاک غلتان می‌روم، باشد به جیحون اوفتم

عشق ازل گوید که من، در سینه‌ها پیدا شوم

از روی لیلی هر زمان، در چشم مجنون اوفتم

قانون عشق ای پارسا، از عاشق گمره مجو

زین درد اگر یابم شفا، دیگر به قانون اوفتم

از مسجد افتادم برون، نزدیک شد از دیر هم

این ننگ را من چون کنم، کز دیر بیرون اوفتم

ناصر خراب زلف توست، بگذار تا بیند رخت

چون مار زخمی زد مرا، در بند افسون اوفتم