گنجور

 
ناصر بخارایی

چو خیال گشتی ای تن، خبری ده از میانش

چو غبار گشتی ای سر، بنشین بر آستانش

چو در آتشی تو ای جان، ز لبش حکایتی گو

چو عدم گشتی ای دل، صفتی کن از دهانش

منم و کمینه جانی،‌ که ز غم به لب رسانم

چو رسیدن است باری، به لب شکر فشانش

اگرم خیال قدش، گذرد به پیش دیده

دل ریش من نشاند، چو الف میان جانش

اگر اوست شمع مجلس، به چراغ نیست حاجت

چو تو با قمر نشینی، به فراغ دل‌ نشانش

غم خویش عرضه کردم، بگریست شمع بر من

چو حدیث من نیوشد، ببُرم سر زبانش

چو وفا و عهد و یاری، ببَ رد به خاک ناصر

گل دوستی بروید، ز غبار استخوانش