چو خیال گشتی ای تن، خبری ده از میانش
چو غبار گشتی ای سر، بنشین بر آستانش
چو در آتشی تو ای جان، ز لبش حکایتی گو
چو عدم گشتی ای دل، صفتی کن از دهانش
منم و کمینه جانی، که ز غم به لب رسانم
چو رسیدن است باری، به لب شکر فشانش
اگرم خیال قدش، گذرد به پیش دیده
دل ریش من نشاند، چو الف میان جانش
اگر اوست شمع مجلس، به چراغ نیست حاجت
چو تو با قمر نشینی، به فراغ دل نشانش
غم خویش عرضه کردم، بگریست شمع بر من
چو حدیث من نیوشد، ببُرم سر زبانش
چو وفا و عهد و یاری، ببَ رد به خاک ناصر
گل دوستی بروید، ز غبار استخوانش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
به قمر فروغ بخشد رخ همچو گلستانش
ز شکر خراج خواهد لب لعل دلستانش
عجب اینکه دیده هر دم دهدم نشان دلها
به حوالی دهانی که نداد کس نشانش
اگر او سخن نگوید سخنست در دهانش
و گر او کمر نبندد نظرست در میانش
من اگر بخنده گویم دهنش به پسته ماند
مشنو که هیچ نبود بلطلافت دهانش
برو ای رقیب و بر من سر دست بیش مفشان
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.