گنجور

 
ناصر بخارایی

این مرا بس که تمنای تو می‌ورزم و بس

همه دارم به وصال تو نمی‌ارزم و بس

چون سپیدار اگر میوه ندارم ای گل

بر تو آخر نه همه سال همی‌لرزم و بس

پسته زد خنده که در پوست مرا هم مغز است

من شکستم دهنش را که همین مغزم و بس

بسکه گل شد سر کوی تو ز خونابهٔ چشم

کس نیامد که نیفتاد، نه من لغزم و بس

ناصر از هجر تو گر مُرد، بمُر گو غم نیست

یک جواب از دهن خویش نمی‌ارزم و بس