گنجور

 
مولانا

تو چشم شیخ را دیدن میاموز

فلک را راست گردیدن میاموز

تو کل را جمع این اجزا مپندار

تو گل را لطف و خندیدن میاموز

تو بگشا چشم تا مهتاب بینی

تو مه را نور بخشیدن میاموز

تو عقل خویش را از می نگهدار

تو می را عقل دزدیدن میاموز

تو باز عقل را صیادی آموز

چنین بیهوده پریدن میاموز

یتیمان فراقش را بخندان

یتیمان را تو نالیدن میاموز

دل مظلوم را ایمن کن از ترس

دل او را تو لرزیدن میاموز

تو ظالم را مده رخصت به تأویل

ستیزا را ستیزیدن میاموز

زبان را پردگی می‌دار چون دل

زبان را پرده بدریدن میاموز

تو در معنی گشا این چشم سر را

چو گوشش حرف برچیدن میاموز

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۱۸۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
ناصر بخارایی

رُخت را نور بخشیدن میاموز

لبت را باده نوشیدن میاموز

چو راندی از مژه بر حلق من تیر

مرا بر خاک غلتیدن میاموز

مده فرمان ز غمزه چشم خود را

[...]

صائب تبریزی

به مژگان اشک پاشیدن میاموز

به ابر تیره باریدن میاموز

به زلف آه،پیچیدن مده یاد

به دراشک، غلطیدن میاموز

دل ما را به درد خویش بگذار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه