گنجور

 
ناصر بخارایی

شراب‌خواره‌ام و رند و مست و شاهد باز

به جرم خویش مقرم، مِی آر و شاهد باز

چو کعبتین همه میل من سوی نرد است

قمار‌باز مرا گفته‌اند، زرق مباز

در این طریقه که مائیم، عیب‌ها هنر است

که در شریعت عاشق حقیقت است مجاز

همان که پردهٔ عشاق نی نوا بر داشت

تو را به راه مخالف برد، مرا به حجاز

چو سر پاک نداری سر سجود چه سود

چو دل شکسته نباشد درست نیست نماز

چو بلبلت ز نوا دم زدن روا نبود

به خون خلق اگر دم همی‌زنی چون باز

بیار در لگن جام شمع می ساقی

که مرغ روح چو پروانه می‌کند پرواز

در این دمی که منم جام مِی‌ بود همدم

بدین مِی‌ئی که خورم بانگ نی شود دمساز

ز ردّ خلق، قبول خدا طلب ناصر

که غیر خدمت محمود نیست کار ایاز