گنجور

 
ناصر بخارایی

زان لب و دندان چون لعل و گهر

اشک چون سیمم رود بر روی زر

گر چو سوسن تیغ بر من می‌کشد

من چو گل از سینه می‌سازم سپر

سر ببازم بر سر تیغ قضا

گر قبول افتد قضا را این‌ قدر

جان فشاندم تا نماند بار دل

سر نهادم تا نباشد درد سر

چشمه در کویش روان کردم ز چشم

تا کند سرو روان بر ما گذر

می‌دهد چون غنچه ناصر دل به باد

گر بیابد بویش از باد سحر