گنجور

 
ناصر بخارایی

آتش افروزی کنی بر سوخته عودم دگر

در غمت چیزی به جز آتش نیفزودم دگر

دم زدم دودی برآمد، زود بربستم دهان

تا کجا سر بر زند این آتشین دودم دگر

همچو آب آسوده بودم، تا به سر باز آمدم

پیش سرو قامتت هرگز نیاسودم دگر

گر چه بودم ذره‌سان تا خود گشادی ابر زلف

نور مهرت در ربودم هیچ ننمودم دگر

گر به مسجد در صف زهاد آئی در نماز

پیش محرابم تو باشی نیست معبودم دگر

بر تو افشاندم دل و جان، همچو صبرم نیست یاد

گر جز این چیزی بود در بود و نابودم دگر

سوده‌ام چون حلقه سر بر هر در و دیده زیان

نیست از سودای مهرویان جز این سودم دگر

باده ده ساقی و عذری گوی با واعظ که من

تا شنیدم صوت مطرب هیچ نشنودم دگر

دوش می‌گفتی تو با ناصر که مقصود تو چیست

گفت مقصود آنکه جز تو نیست مقصودم دگر