گنجور

 
ناصر بخارایی

عاشقان را که بود بادهٔ احمر در سر

نبود یک نفس اندیشهٔ کوثر در سر

که بود جام با یار نهد لب بر لب

که بود شانه که با دوست کند سر در سر

روز محشر که چو لاله ز زمین برخیزم

باشدم داغ بتان در دل و ساغر در سر

جان بدادیم و همان غُصهٔ جانان در دل

سر فشاندیم و همان آتش دلبر در سر

در سرم سرّ غم توست و کسی را به جهان

در نیفتاد ازین فکر نکوتر در سر

چشم بازش ندهد دور فلک چون نرگس

هر که را هست به عالم هوس زر در سر

ناصر و کوی مغان، زاهد و سودای بهشت

جامه بردوش نکو باشد و افسر در سر