گنجور

 
ناصر بخارایی

حُسنش چو گل به هردم رنگی دگر برآید

از هر ورق چو غنچه نقش دگر نماید

زنجیر زلف او را از حلقه نیست بیرون

باد صبا ز زلفش گر حلقه‌ای رباید

از چشم او گشاید کاری که بسته باشد

گر عقده‌ای به کارم ابرویِ او فزاید

ما را به مهر رویش مهریست در مقابل

آن ماه را چه نقصان گر ماه خوش برآید

عمر من است مطرب، می‌خواهمش همیشه

دانی چه حال باشد، چون عمر من سر‌ آید

گفتم ز دل برآیم چون دلبر آید اما

باید که این کفایت ما را ز دل‌ برآید

ناصر اگر نیاید آن عمر رفتهٔ‌ ما

مائیم و خاک پایش چندانکه عمر پاید