گنجور

 
ناصر بخارایی

از خود آن یار به هر نام نشانی بدهد

تا دلی در طلبش افتد و جانی بدهد

به حدیثی شده‌ام از لب او من خرسند

از لبم گر ندهد کام زبانی بدهد

من جهانی به بهای سر مویش بدهم

لیکن او کی سر موئی به جهانی بدهد

من همه روی زمین در طلب او گردم

گر زمانه نکند ظلم و زمانی بدهد

بیدلی همچو صبا نام وفاداری یافت

که اگر جان طلبد یار، روانی بدهد

کس نیامد به جز از ساغر می بر سر ما

چند درد سر ما جام گرانی بدهد

ناصر از دست رود همچو قدح کف بر لب

بوسه‌ای گر به لب تنگ دهانی بدهد