گنجور

 
ناصر بخارایی

روی در مسجد و دل ساکن خمار چه سود

خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود

هر که در پیش بتان سجده کند در خلوت

لاف ایمان زدنش بر سر بازار چه سود

با عمل سابقهٔ روز ازل در کار است

من به او یارم اگر او نبود یار چه سود

دل چو پاکیزه بود جامهٔ ناپاک چه باک

سر چو بی‌مغز بود نغزی دستار چه سود

قوت حافظه تا راست نیاید در فکر

عمر اگر صرف شود در سر تکرار چه سود

گر طبیعت نبود قابل تدبیر حکیم

قوت ادویه و نالهٔ بیمار چه سود

عاشقی راست نیاید به تکلف ناصر

چون سعادت نبود، کوشش بسیار چه سود