گنجور

 
ناصر بخارایی

آتشی در جان من عقل مشوش می‌زند

بادهٔ‌ صافی که او آبی بر آتش می‌زند

همت من پای بر تاج سلاطین می‌نهد

خاطر من خاک بر تخت منقش می‌زند

من ز غیرت می‌خورم خون دل ساغر که او

بوسه بر لعل پری‌رویان مهوش می‌زند

همدمی جز نی ندارم در جهان، او هم ز غم

شکر باری گر همی‌نالد دمی خوش می‌زند

از سماع امروز خواهندم برون بردن به دوش

باز گر آن ماه‌رویم دست در کش می‌زند

بخت ما را مهره باید ریخت کاندر راه عشق‌

سه یک آمد نقش ما و خصم بر شش می‌زند

بر دل ناصر نشانش هست از آن معنی بر او

چشم تُرکش هر زمان تیری ز تَرکش می‌زند