گنجور

 
ناصر بخارایی

دردکشان بلا خون جگر می‌خورند

زهر به یاد لبت همچو شکر می‌خورند

گاه چو گل غرق خون خار به پا می‌روند

گاه به مانند شمع تیغ به سر می‌خورند

دزه صفت عاشقان از کف ساقی درد

جام زراندود مهر وقت سحر می‌خورند

ساغر و پیمانه را گر بخوری خون رواست

کز لب و دندان تو لعل و گهر می‌خورند

همت پروانگان بال زد و پر بسوخت

شمع نیاید به بر، گر غم پر می‌خورند

حاصل ما از قدت، نیست به جز حسرتی

تا چه کسان زان درخت میوه و بر می‌خورند