گنجور

 
ناصر بخارایی

از عشق چه گویم که مرا پیش نیامد

وز غم چه نمک ماند که بر ریش نیامد

یک روز دلم رفت به چین سر زلفش

عمری شد و آن خستهٔ درویش نیامد

تیری که توان بر هدف وصل تو انداخت

در شست چه گیریم که در کیش نیامد

هر کس بگرفت از لب شیرین تو کامی

زان نوش مرا بهره به جز نیش نیامد

گفتی که زنم تیغ جفا بر سر عشاق

ای خاک بر آن سر که به سر پیش نیامد

با درد تو خوش بود دل غمزده آن نیز

رنجیده ز ما رفت و دگر پیش نیامد

بیگانه چنان شد که ز بیماری ناصر

واقف شد و روزی به سر خویش نیامد