گنجور

 
ناصر بخارایی

در کوی ماه‌روئی پایم به گل فرو شد

سر خیل نیکنامان رسوای شهر و کو شد

ای صبرِ پای برجا منزل به کوی او کن

کان دل که بود وقتی اکنون از آنِ او شد

عقلم ز دور بینی جان گفت لعل او را

با عقل خرده دانم بسیار گفت و گو شد

هستیِ ما ز مهرش چون ذره شد هوائی

خاک وجود عاشق بر بادِ آرزو شد

در دیده عکس رویش عکس گلی در آب است

در دل خیال لعلش، چون باده در سبو شد

گفتم نکو شود دل از درد عشق روزی

این هم که سوخت کلّی از درد آن نکو شد

تنها نگشت ناصر در راه عشق گمره

در وادی مَحبت صد کاروان فرو شد