گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گر نمی بینم دمی در روی او غم می کشد

ور کسی پهلوی او می بینم آن هم می کشد

من به عشق یک نظر می میرم واو با کسان

چون زید مسکین گرفتاری کش این غم می کشد

من ز محرم حیله می پرسم کز این غم چون زیم

وین خود از کشتن بتر کز طعنه محرم می کشد

می کشد از چشم و خوشتر آنکه می گوید که خلق

خود همی میرند، کس را چشم پرنم می کشد؟

ای دل خسته، چه جویی، مرهم از شیرین لبی؟

کو به شوخی دردمندان را به مرهم می کشد

چند پوشم گریه را تا کس نداند راز من؟

بیشتر هر جا مرا این چشم پرنم می کشد

زلف را زین گونه، جانا، هم مده رشته دراز

کو هزاران بسته را در زیر هر خم می کشد

از کرشمه خلق را تا می توانی می کشی

ور کسی از تو رها شد زلف در هم می کشد

خسروا، کی غم خورد، گر تو بمیری در غمش

آنکه صد همچون تو عاشق را به یک دم می کشد

 
 
 
ناصر بخارایی

گر اشارت می‌کنی، چشم تو مردم می‌کُشد

ور همی‌گوئی که بخشیدم تکلم می‌کشد

در فراقت می‌کَنم جان، ور بیائی جان دهم

روز بدبختی گدایان را تنعم می‌کشد

لعل تو بر من تبسم کرد چون تیغم زدی

[...]

سعیدا

از نگاه غیرجانان چهره در هم می کشد

روی گل شرمندگی از چشم شبنم می کشد

آه یعقوبی رسن بازی اگر خواهد نمود

یوسف ما خویش را از چاه زمزم می کشد

گر سلیمان است انگشت ندامت می گزد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه