گنجور

 
ناصر بخارایی

عشق تو روی ما ز عدم در وجود کرد

چیزی نبود، مهر رخت هرچه بود کرد

بر درد ما ز ماتم هجر تو تا ابد

خورشید چرخ خرقهٔ گردون کبود کرد

بوئی در آب و گِل ز گُل عارض تو بود

از بهر آن فرشته به آدم سجود کرد

صوفی منال بیهوده چندین که چوب خشک

تا کل نسوخت درد سر آورد و دود کرد

ما بی عمل به جنت اعلی رسیده‌ایم

ای بی‌خبر خدا نشنودی که جود کرد

فکر جهان بی سر و پا کار عقل نیست

عاقل خبر نداشت که دیوانه سود کرد

شاخ درخت عشرت ما تازه می‌شود

در باغ عیش از آب روانی که رود کرد

ناصر تو را به رندی و دیوانگی مثل

ذوق شراب صافی و عشق سرود کرد