عشق تو روی ما ز عدم در وجود کرد
چیزی نبود، مهر رخت هرچه بود کرد
بر درد ما ز ماتم هجر تو تا ابد
خورشید چرخ خرقهٔ گردون کبود کرد
بوئی در آب و گِل ز گُل عارض تو بود
از بهر آن فرشته به آدم سجود کرد
صوفی منال بیهوده چندین که چوب خشک
تا کل نسوخت درد سر آورد و دود کرد
ما بی عمل به جنت اعلی رسیدهایم
ای بیخبر خدا نشنودی که جود کرد
فکر جهان بی سر و پا کار عقل نیست
عاقل خبر نداشت که دیوانه سود کرد
شاخ درخت عشرت ما تازه میشود
در باغ عیش از آب روانی که رود کرد
ناصر تو را به رندی و دیوانگی مثل
ذوق شراب صافی و عشق سرود کرد