گنجور

 
ناصر بخارایی

زان آتشی کز هجر تو هر دم به جان من فتد

گر دم زنم خورشید را صد شعله در خرمن فتد

گفتم شوم با درد تو یکسان به خاک ره ولی

حیف آیدم کز خاک ره گَردی بر آن دامن فتد

خود را نشانه کرده‌ام پیش کمان ابرویت

باشد نشان دولتی کز تیر تو بر من فتد

هر شب خیال روی تو بر بام دل آید از او

در خانهٔ تاریک تن عکس مه روشن فتد

بگشاد چشمم روزنی در خلوت دل تا مگر

ناگه ز خورشید رخت نوری در آن روزن فتد

خون شد دل من غنچه‌وش، نی‌نی که از خار جفا

عیبم مکن گر همچو گل چاکی به پیراهن فتد

ناصر همه شب نالد و خلق نبید خواب خوش

کز آه او همسایه را آتش به پیراهن فتد