گنجور

 
ناصر بخارایی

زنخدان تو گر این است، صد یوسف به چاه افتد

نظر بر قدت اندازند خوبان را کلاه افتد

چو زلف توست بخت من، از آن دایم پریشانست

ندانم در جهان کس را چنین بخت سیاه افتد

نیامد در برم قد تو باری خاک ره گردم

که روزی سایهٔ بالای تو بر خاک راه افتد

اگر چشم تو ناحق ریخت خونم را، به حل کردم

نیرزد کز چنین خون نازنینی در گناه افتد

من از ضعف وجود خود چو ذره تا پدیدارم

کجا خورشید تابان را به سوی من نگاه افتد

گر از دست تو در پایت فتادم سر مکش از من

عجب نبود اگر در زیر پای گل گیاه افتد

ز ناصر جان طلب کرد، به صد جان منت است، آری

ره آورد گدایان گر قبول پادشاه افتد