گنجور

 
ناصر بخارایی

هوایت در دماغ من نگنجد

خیالت در سر سوزن نگنجد

به زلفت دل نبستم، زانکه سگ را

کمند شاه در گردن نگنجد

به دامن چون چکانم گریه از چشم

که کس را بحر در دامن نگنجد

دم من در دل سختت نگیرد

که این آتش در آن آهن نگنجد

صبا تا داد گل را از تو بوئی

گل از شادی به پیراهن نگنجد

کجا بیند رخت ار چشم ناصر

که آن خورشید در روزن نگنجد