گنجور

 
ناصر بخارایی

گر پرتو خورشید رخت بر قمر افتد

مه ز بر قدمهای تو چون خاک در افتد

من ذرهٔ تاریکم و تو مهر منور

روشن شوم ار سوی من‌ات یک نظر افتد

چون لاله به خون غرق سر از خاک بر آرم

روزی اگرت بر سر خاکم گذر افتد

هر جای که ساقی تو شوی باده چه حاجت

هر کس که ببیند رخ تو بیخبر افتد

با تیغ مژه چشم تو هر جا که نهد روی

دلها چو سر زلف تو بر یکدگر افتد

چون پسته اگر لب بگشائی به تبسم

شور لب شیرین تو اندر شکر افتد

ناصر به ره عشق مرو تیز و بیندیش

کز تیزروی مرکب تازی به سر افتد