گنجور

 
سید حسن غزنوی

روزی که مرا چشم به تو خوش پسر افتد

آن روز همه کار دلم زیر سر افتد

عقلم سر خود گیرد و از پای در آید

صبرم بسر کوی تو از دست برافتد

بر خلق زسرگشته هجران خبر افتد

در شهر چو دیوانه تو بی خبر افتد

دیوانه آن ماه توان بود که روز

خورشید فلک را ز رخش سایه در افتد

از گریه کنارم شمری باشد پیوست

ز انسان که چو بر آینه عکس برافتد

گر روی نهد بر من از این روی عجب نیست

خود عکس چنین باشد چون بر شمر افتد

شادم من از این گریه که بر خشک نیفتد

گر چشم خداوند بر این چشم تر افتد