گنجور

 
ناصر بخارایی

با گل سخن جمال او رفت

گل را همه رنگ و بو رفت

سروش چو بدید بر لب جوی

آب رخ او چو آبِ جو رفت

اشک از نظرم فتاد بر خاک

چون از نظرم خیال او رفت

بر چهره فتاد ز آب‌رو گرد

دامن بگرفت و آبرو رفت

می‌رفت به روی زر عجب نیست

قارون صفت زمین فرو رفت

ساقی قدحی بده که در خاک

بسیار چو ما بد و نکو رفت

. . . . . . . کذا. . … … …

امروز چو گرد کو به کو رفت

ناصر صفت میان او کرد

بسیار سخن چو تار مو رفت

 
 
 
بابافغانی

صاحب کرمی که مرگ زر دید

بر اوج بقا بسی نکو رفت

آن کس که نخورد و بیشتر ساخت

قارون شد و در زمین فرو رفت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه