گنجور

 
ناصر بخارایی

ملک سخن مراست که آمد به داوری

کو را نداد همت من داد شاعری

کان است مرد و نقد سخن اندر او زر است

فکر است چون ترازوی و عقل است جوهری

دارم بسی جواهر و جوهرشناس نه

خر مهره می‌خرند کنون مردم از خری

من از هنر توانگرم و از درم فقیر

پوشیده جملهٔ‌ هنرم، عیب بی زری

یا کور گشت مدعی و روی من ندید

یا من مگر پدید نی‌ام از محقری

زین چند دزد لفظ معانی طلب مکن

دانی که نیست پیشهٔ‌ قلاب زرگری

مانند بیضه‌اند که شد جوهرش تباه

مرغ کمال نیست در ایشان چو بنگری

اندر بساط نظم پیاده ز اسب فضل

فرزین روند با رخ زرد مزعفری

عیسی وقت خویشم و این خر طبیعتان

بانگی زنند بیهده چون گاو سامری

هر دم که عطر سایم در هاون دوات

مغز زمانه عطسه زند از معطری

هر صفحه‌ای که یافت ز توحید و نعت من

یک رقعه از مرقع خود ساخت مشتری

هر قطعه و قصیده که از من شنید نیز

بنوشت بر بیاض مه از زر جعفری

هر یک غزل که نالهٔ من بر فلک رساند

زد بر رباب زهره و شد ماه مشتری

تحسین کنند طبع مرا هر چهار طبع

هر گه که من کنم به رباعی سخنوری

هر مثنوی که غالیه دانی ست پر ز طیب

پر طیب مغز خشک زحل کرد از تری

هر بیت بی قصور که من کرده‌ام بنا

با او قصور خلد ندارد برابری

خورشید را که انوری چرخ گفته‌اند

با طبع روشنم نزند لاف انوری

در چشم من نیاید محمود و ملک او

در عنصرم نگنجد تقلید عنصری

الفضل المقدم اگر چه مثل شده است

کلی نمانده است ز نقض پیمبری

ناصر عنان اسب فصاحت کشیده دار

عزت خوش است گر چه تو سالار لشکری

هر کس به دور خویش بگفتند نیک و بد

غیر از خدا کسی نبود از خطا بری