گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ناصر بخارایی

نماز شام که باران رحمت باری

بشست از دل شب گرد تیره و تاری

به گوهر شهب آراست طاق مینائی

به حمرهٔ‌ شفق آراست سطح زنگاری

نوشت نون هلالی سپهر بوقلمون

کشید عین منعّل به دور پرگاری

نمود روشن و باریک و زرد پیکر ماه

چنانکه دلبر مهوش ز رنج بیماری

گهی معاینه در کسوت هوالظاهر

گهی نهان شده در سترهای ستاری

هزار دیده گشاده بعینه گردون

نگار خانهٔ چین و بتان فرخاری

سپاه روزه چو پیروز شد عزیزش دار

ترا ز عزت بسیار اوست کم خواری

هلال روزه چو طغرای داور دور است

که در زمانه مثل شد به خوب کرداری

علاء ملت و دین، صدر ملک شمس‌الدین

که علو یافت از او منصب جهانداری

ز آسمان لقبش آمد و زمین می‌گفت

مرا تو تاج سری، گوی تا چه سر داری

شکوه کنگرهٔ گوشهٔ عمامهٔ او

ربود از سر گردون کلاه جباری

علو سده بستان سرای تعظیمش

شکسته عظم سپهر از بلند مقداری

به کوه صخره اگر حلم او خطاب کند

چو کاه سخره شود سنگ از سبکساری

از آن زمان که زمین راست حزم او حارس

صبا ندزدد از باغ رخت عطاری

اگر نه رأی تو کردی حمایت خورشید

به نُه حصار نکردی سپاه سالاری

دو خادمند سیاه و سفید، لیل و نهار،

بر آستان تو بر معرض پرستاری

همین قدر که قضا را شدی تو قاضی شرع

قضا نشست ز جف القلم ز بیکاری

به غیر طرهٔ خوبان که دل همی‌ذزدد

به دور عدل تو دزدی نماند و طراری

دل درست ز راز دست جود تو بشکست

که رنگ چهرهٔ او گشت زرد دیناری

به پاسبانی ملکست بخت بیدارت

که خواب فتنه چنان شد که مرده پنداری

ستاره از پی آن روشن است و اوج نشین

که شب به روز همی‌آورد به بیداری

کفایت و خرد و رأی عالم آرایت

سه همرهند به هم در طریقهٔ یاری

عطارد و مه و خورشید در حقوق جوار

ز یک مقام سه یارند بهر بسیاری

به بند عیبه دل دوستان همی‌بندی

به خار نیزه دل دشمنان همی‌خاری

ز آب تیغ تو دشمن روانه به آتش رفت

ز شهربند طبیعت به قلعهٔ‌ ناری

جهان پناها مدح تو چون گلستانی‌ست

در او چو بلبل ناصر به خوب گفتاری

قرائت سخن من اگر به کوه رسد

صدا به کوه در آید که اقرء القاری

زنار طرهٔ ریحان خط من چه عجب

اگر نهد به زمین ناف مشک تاتاری

متم که شاید اگر بخت خویش را گویم

که در زمانه بهر دولتی سزاواری

چه موجب است که چون مدبران و بدبختان

بمانده‌ام ز حضور تو دور و متواری

گهی چو می ز کف عصر می‌کشم محنت

گهی چو نی ز دم دهر می‌کنم زاری

غم غریبی و فقرست و عشق و رنجوری

درین سه چار بلا مانده‌ام به ناچاری

مرا به رأی تو چشم است و روی آن دارم

که گر ز پای در آیم ز دست نگذاری

فتاده‌ام چو در از اوج آسمان به زمین

مبصری تو ز خاکم به لطف برداری

به هیچ پایه عالی سپارشم نکنی

به دست تربیت لطف خویش بسپاری

محیط مرکز جودی، چه باشد ار باشد

ز جار لطف تو آبی به سوی ما جاری

ز فقر خویش مرا فخر هست و عاری نیست

به شاعری ز شعار هنر نی‌ام عاری

نزار شد تنم از سردی دی و بهمن

که بود بر دلم آزار ابر آزاری

امید از کرمت جامه‌ای و دستاریست

تفاوتی نکند گر دلم به دست آری

مرا که سر زده‌ام بر زمین، کله بر چرخ

غم کلاه چه در می‌خورد به سرباری

همیشه تا که به اعداد وفق بشمارند

محاسبان جهان قسمتی به دشواری

حساب عمر شما در زمانه چندان باد

که فاضل آید از هر عدد که بشماری