گنجور

 
ناصر بخارایی

صباحت خبر باد ای یار شامی

که با روی چو صبح و زلف شامی

هوای ربوه داری با خود از نار

چو سروی سوی بستان می‌خرامی

قیامت می‌کند هر دم قیام‌ات

قیام الیوم ام یوم القیامی

گرت افتد سوی جامع گذاری

امامان را سوی یاطل امامی

ریاض لطف را سرو بلندی

سپهر حسن را ماه تمامی

بیا ای مطرب عشاق برگوی

سرودی در مقام بی مقامی

بیا ای عشق ما را دانه‌ای تو

برو ای عقلِ کل ما را تو دامی

می و جام و لب ساقی لبالب

مدام فی مدام فی مدام

مرا این سرخوشی از درد درد است

شربتُ الخمر من کاس الکرامی

به بوئی عود می‌سوزد بر آتش

که در پختن توان رستن ز خامی

به صد دستان ره مستان زند چنگ

در آن مجلس که ساقی شد حرامی

اگر جام شریعت می‌کنی نوش

طریقت را حقیقت پیر جامی

در آن خلوت که خاص الخاص باشد

نباشد راه خاص و بار عامی

مکن دعوی عشق یار مطلق

مقید نا به قید ننگ و نامی

نظام نظم ناصر آنچنان شد

که تحسین می‌کند روح نظامی

دمشق از روضهٔ فردوس بابیست

تو ای بغداد خود دارالسلامی

چو عزم خواجه احرام تو بندد

به قدر و حرمت بیت الحرامی

جلال‌الدین و الدنیا که دارد

به نام نیک رسم نیک نامی

جلال آمد لقب از آسمانش

بلی از آسمان آید اسامی

خطاب مشتری با آستانش

جناب‌عالی و درگاه سامی

صبا از خلق او گر بوی بردی

به انسانی رسیدی جسم نامی

کنیز خواجه تا گشته‌ست دولت

سعادت می‌کند او را غلامی

ایاصدری که از فرط سخاوت

ز حاتم نایب و قائم مقامی

تو از علم و عمل داری تفاخر

که در ایام خود فخر الانامی

خلف بهتر ز تو نبود سلف را

که شمع جمع آبای عظامی

از آن دولت به جاهت محترم شد

که کافی عقل و صاحب احترامی

از آن در اهتمام تست همت

که عالی رأی و نیکو اهتمامی

اگر بودی غلامت سایس دهر

نکردی خنگ گردون بد لجامی

حسن خلقی و در قطع خصومت

گهر دار و زبان‌ور چون حسامی

به وقت بحث می‌گوید زمانه

زبانت را که تیغ انتقامی

شود آب هدایت ماحی کفر

اگر اسلام را باشی تو حامی

به مدحت گفته‌ام شعری که شعریٰ

بگفتش من کدامم تو کدامی

ز شعر خوش چه ممدوحم چه مادح

کجا ذکر جمیل و نام نامی

چه آرم در دعا جز حسن مطلع

رحیق النظم مسک فی الختامی

ترا جاوید بادا عمر و دولت

به رغم دشمنان در دوست کامی