گنجور

 
سیدای نسفی

ای سرو ناز بنده ره رفتنت شوم

قربان نرم نرم سخن کردنت شوم

پامال نرگس سیه رهزنت شوم

مفتون چشم کم نگه پر فنت شوم

مجنون آهوانه نگه کردنت شوم

جان مرا فگار چو ایوب می کنی

چشم ز انتظار چو یعقوب می کنی

گاهی نظر تو با من محجوب می کنی

کم می کنی نگاه ولی خوب می کنی

قربان طرح و طرز نگه کردنت شوم

ای شهریار حسن بکن داد و عدل من

معلوم طبع تو نشده جنس و فضل من

می نوش کرده یی به رقیبان سهل من

دامن به ناز برزده یی بهر قتل من

ای من اسیر برزدن دامنت شوم

دیشب چو شمع غمکده بگداختی مرا

با دیگران نشستی و نشناختی مرا

یعنی نشان تیر بلا ساختی مرا

از صد قدم به ناوک انداختی مرا

قربان دست و بازوی صید افگنت شوم

از خنجر عتاب مرا می کنی هلاک

رحمی نمی کنی به من زار و دردناک

مست آمدی به گلشن و گل را زدی به خاک

کردی ز باده پیرهن عاشقانه چاک

شیدای چاک کردن پیراهنت شوم

چون سیدا گرفته ام از همدمان کنار

اعضای من ز داغ شده رشک لاله زار

بهر خدا بناله ام ای غنچه گوش دار

من بلبل ندیده بهارم رو مدار

کاواره همچو محتشم از گلشنت شوم