گنجور

 
سیدای نسفی

برای پرسشم ای آهوی حرم برخیز

ز جای خود به خدا می دهم قسم برخیز

مکن به جان و دلم این همه ستم برخیز

سبک ز سینه من ای غبار غم برخیز

ز همنشینی من می کشی الم برخیز

تکلم تو دهد بر رقیب آب حیات

تبسمت دهن غیر پر کند ز نبات

چرا به ملک خرابم کنی ز جور برات

سر قلم بشکن مهر کن دهان دوات

به این سیاه دلان کم نشین و کم برخیز

به منعمان دو جهان را خریدن آسانست

گل از نتیجه زر رونق گلستانست

مرا به گوش حدیثی ز حور و رضوانست

کلید گلشن فردوس دست احسانست

بهشت اگرطلبی از سر درم برخیز

نگاه دار به خود چشم گوهر افشان را

چو گل مدار نباشد نشاط دوران را

مباش این همه پیر و خط جوانان را

به دار عزت موی سفید پیران را

چو آفتاب به تعظیم صبحدم برخیز

مرا چو غنچه بود کار سینه را خستن

به زلف یار تو را آرزوی پیوستن

به بوستان مکن ای سرو قصد به نشستن

درین جهان نبود فرصت کمر بستن

ز خاک تیره کمر بسته چون قلم برخیز

به باغ مرغ چمن از پی خوش الحانیست

به کنج خانه خود جغد در ثنا خوانیست

بهار فیض شب و روز در گل افشانیست

درین دو وقت اجابت کشانده پیشانیست

دل شب ار نتوانی سفیده دم برخیز

چو سیدا به جهان عیش رانده‌ای صایب

به سینه تخم غم اکنون نشانده‌ای صایب

چو سرو دست ز حاصل فشانده‌ای صایب

چه پای در گل اندیشه مانده‌ای صایب

بساز با کم و بیش و ز بیش و کم برخیز