گنجور

 
سیدای نسفی

دلم افسرده شد از گردش ارض و سما بیرون

مرا یکدانه آن هم آرد شد از آسیا بیرون

صبا چون حلقه در چشم در راه تو وا کرده

منه از محفل خود زینهار ای شمع پا بیرون

اگر ریزند چون گل طشت آتش در گریبانت

مکن زینهار دست از آستین پیش گدا بیرون

مرا شرم گنه افگنده در گرداب حیرانی

مگر آرد ازین سرگشتگی لطف خدا بیرون

سر کوی تو از خون شهیدان لاله زاری شد

نمی آید تو را پای نگارین از حنا بیرون

نباشد پش غافل اعتباری خاکساران را

نیاید چشم کور از عهده این توتیا بیرون

به زیر خاک تا صبح جزا هر روز غوغائیست

چرا هرگز نمی آید از این مردم صدا بیرون

نسیم پیرهن در بار دارد کاروان ما

همین آواز آید از دل چاک درا بیرون

تو را دست مروت تا بود بر دوش غمناکان

نخواهد گشت از شهر بخارا سیدا بیرون

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode