گنجور

 
سیدای نسفی

چشم تا پوشیده ام از آرزوی خویشتن

بسته ام چون غنچه گل در به روی خویشتن

دیده ام تا پیچ و تاب کاسه گرداب را

می برم خالی از این دریا به سوی خویشتن

سر به صحرا می زنم تا یابم از مجنون فغان

گردبادم می روم در جستجوی خویشتن

یاد عمر رفته از هم ریخت اجزای مرا

می روم چون برگ گل دنبال بوی خویشتن

کرده ام چون شمع از خامی سر خود را سفید

زین ندامت می زنم آتش به موی خویشتن

یاد مرهم زین طبیبان دردم افزون می کند

می گریزم از دوای چاره جوی خویشتن

جغدم و ویرانه ام باشد حصار عافیت

پای نگذارم دگر بیرون ز کوی خویشتن

می روم بر خانه آئینه بر دفع ملال

می نشینم بی تکلف روبروی خویشتن

روز و شب تن پروران سرگشته نفس خودند

آسیا باشد گرفتار گلوی خویشتن

خامه آتش زبان دست خود را سیدا

می کشم چون میل در چشم عدوی خویشتن