گنجور

 
سیدای نسفی

تازه می سازم ز برق ناله داغ خویشتن

می کنم روشن به آه دل چراغ خویشتن

تا به کی ای لاله دامن می زنی بر آتشم

روزگاری شد که می سوزم به داغ خویشتن

آرزوهای سپندم مضطرب دارد مرا

وقت آن آمد زنم آتش به باغ خویشتن

دارد از مرهم حذر پروانه داغ خودم

می زنم گل بر سر خود از چراغ خویشتن

گاه بر گرداب می پیچم گهی بر گردباد

رفته ام از خود به سودای سراغ خویشتن

فرصت بر گرد خود گشتن نمی باشد مرا

ساعتی از غم نمی یابم فراغ خویشتن

شام و صبح رفته من باز آید بر سرم

می کنم هر شب تماشا گشت زاغ خویشتن

اهل صحبت سیدا عمریست سرگرم خودند

با که همچون شمع می سوزی دماغ خویشتن