گنجور

 
سیدای نسفی

ای خط سبزت بهار محشر آواره‌ها

سنبل زلفت کمند گردن نظاره‌ها

در چمن ای شعله‌خو تا عزم رفتن کرده‌ای

شمع روشن کرده‌اند از مقدمت فواره‌ها

کوکبم را نیست آرامی ز گردش‌های چرخ

خواب آسایش نمی‌بینم در این گهواره‌ها

روزگاری شد مروت رفته از دریادلان

تر نمی‌گردد سرانگشتی از این فواره‌ها

ما ز مصر امروز گویا رخت هستی بسته‌ایم

نیست ما را کاوران غیر از گریبان پاره‌ها

گشته‌ایم از شیر مادر تا جدا خون می‌خوریم

تخت شاهی بود ما را تخته گهواره‌ها

حسن را از خیره‌چشمان می‌رسد آخر زیان

ماه می‌گردد هلال از الفت سیاره‌ها

سیدا در جوی ارباب کرم نم بس که نیست

آب حسرت می‌زند جوش از لب فواره‌ها