گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

این منم، یارب که با دلدار هم زانو شدم

پهلوی او رفتم اندر خواب و هم پهلو شدم

دور دور از آفتاب روی او می سوختم

گشت جان آسوده چون در سایه گیسو شدم

وصل او از بس که باد شادی اندر من دمید

من نگنجم در جهان گرچ از فراقش مو شدم

شکر ایزد را که گشتم جمع و رفت از من فراق

رفت جان یک سو و دل یک سو و من یک سو شدم

از پی دیدن همه رو چشم گشتم همچو شمع

وز برای شمع چون آتش همه تن رو شدم

چندیم بگذار، چون دیدن رها کردی به باغ

مردنم بگذار، چون با زیستن بدخو شدم

مرد دوری نیستم، گر خود دل شیرم دهند

خسروا، دل ده که من زین پس سگ این کو شدم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سیدای نسفی

تا گرفتم خو به سحر نرگسش جادو شدم

گوشه چشمی ز خالش دیدم و هندو شدم

دوریی زنجیر رسوا می کند دیوانه را

تا ز دستم رفت زلف او پریشان گو شدم

ژنده پوشیدن نگردد جمع با تن پروری

[...]

بیدل دهلوی

در گلستانی که محو آن‌ گل خودرو شدم

چشم تا واکردم از خود چون مژه یک سو شدم

نشئهٔ آزادی من آنقدر ساغر نداشت

گردش رنگی به عرض شوخی آمد بو شدم

هرکه می بینم به وضع من تامل می‌کند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه