گنجور

 
سیدای نسفی

چهره افروخت چو گل بهر تماشا رفتم

جلوه یی کرد که چون سرو من از جا رفتم

از غمش مردم و پا بر سر خاکم ننهاد

گردبادی شدم و دامن صحرا رفتم

عشق را خواستم و دست ز عالم شستم

سوختم خانه خود را و به دریا رفتم

تن لبالب ز هوا در پی یار افتادم

خر پر از بار به دنبال مسیحا رفتم

دست کوتاه دماغ و سر آن زلف بلند

کیسه خالی من دیوانه به سودا رفتم

چاک در پیرهنم چون مه مصر افگندند

اشک حسرت شدم از چشم زلیخا رفتم

سیدا رخت سفر از سر آن کو بستم

در جگر نیشتر و آبله بر پا رفتم