گنجور

 
سیدای نسفی

بر زمین مانند اشک از چشم تر افتاده ام

خاک بر سر می کنم تا از نظر افتاده ام

طوطیم اما ز یک پرواز بیجا ساختن

صد بیابان دور از کان شکر افتاده ام

بر شکست من اگر دوران کمر بندد رواست

از چمن بیرون چو نخل بی ثمر افتاده ام

تا کدامین سو خرامان بگذرد آن شاخ گل

همچو نقش پای در هر رهگذر افتاده ام

نسبتی نبود جگربند مرا با ماه مصر

پیر کنعان نیستم دور از پدر افتاده ام

سیدا باغ بهار خویش را دادم ز دست

چو نسیم صبح در فکر سفر افتاده ام