گنجور

 
سیدای نسفی

گردبادم خاک در چشم چراغت می کنم

با زبان آتشین چون لاله داغت می کنم

می توانم گلشنت را سوخت از یک برق آه

پاس خاطر داریی گلهای باغت می کنم

باده نابم ولی چشمت به خونم تشنه است

روغن بادامم اما بی دماغت می کنم

با وجود آنکه می دانم کجا داری مقام

لیک با خود پس نمی آیم سراغت می کنم

تا نریزد باده وصلت به کام سیدا

چشم پر خون را نگهبان ایاغت می کنم