گنجور

 
سیدای نسفی

پژمرده شد به دل گل داغی که داشتم

مانند لاله سوخت دماغی که داشتم

کندم به ناخن از جگر خویش داغ را

کردم برون ز خانه چراغی که داشتم

سر رشته امید ز دستم گسسته شد

گردید سوده پای سراغی که داشتم

از دست برد لشکر خط رنگ او شکست

شد پایمال حادثه باغی که داشتم

از باده وصال دلم سیدا گرفت

انداختم ز دست ایاغی که داشتم