گنجور

 
سیدای نسفی

یاد آن شبها که در بزمت فراغت داشتم

سر به سر مانند ابرو خواب راحت داشتم

در حریمت کرده بودم پا ستون مانند شمع

تیغ می بارید بر سر استقامت داشتم

من چه کردم ناامید از بزم وصلت کرده یی

از تو ای بی رحم امید مروت داشتم

در خیال من چو گلچین فکر گل چیدن نبود

از گلستانت به بوی گل قناعت داشتم

چون چراغ روز در چشمت ندارم اعتبار

این سزای آنکه عمری پاس صحبت داشتم

از حوادث های دورانم نبود اندیشه یی

پشت چون تصویر بر دیوار غفلت داشتم

تا شدم خاک رهت ای کاش همچون سیدا

با قدت چون سایه آن روزی که الفت داشتم