گنجور

 
سیدای نسفی

در عهد ما رواج به اهل هنر نماند

امروز آبروی به لعل و گهر نماند

پروانه رفت نشاء پرید و قدح شکست

از شمع یادگار به جز چشم تر نماند

از هیچ خانه یی نبرآمد صدای جود

در روزگار ما ز کریمان اثر نماند

رحمی به ساکنان گلستان که می کند

ای باغبان به مرغ چمن بال و پر نماند

گردون سفله بی هنران را رواج داد

از بس که اعتبار به صاحب هنر نماند

نگرفت خون ناحق پروانه شمع را

فیضی به گریه شب و آه سحر نماند

رفتند سیدا به صد افسوس اهل جاه

بر سر از این کلاه به جز دردسر نماند