گنجور

 
سیدای نسفی

سرمه در چشمی نمی بینم که خاموشم کند

باده از جامی نمی نوشم که مدهوشم کند

می کشم خمیازه همچون هاله شبها تا به روز

چرخ شاید ماهرویی را در آغوشم کند

کرده ام چون سرو نام خود به آزادی علم

کیست چون سنبل غلام حلقه در گوشم کند

می روم تنها به هر سو ترک بدمستی کجاست

دل ز دست من رباید غارت هوشم کند

مدتی بودم گل خندان به بزم روزگار

نیستم غمگین اگر گلچین فراموشم کند

در چمن گلها ز بی برگی به خود درمانده اند

نیست سروی در گلستان سایه بر دوشم کند

باده یی بودم که آب سرد بر من ریختند

آتشی اکنون نمی یابم که در جوشم کند

می خورد ای سیدا طامع ز گردون نیش ها

بر امید آنکه روزی صاحب نوشم کند