گنجور

 
سیدای نسفی

با من ز عرضحال زبان در دهان نماند

اکنون ز حال خویش چگویم سخن نماند

گوهر ز بحر و لعل ز کان شکوه می کنند

آسوده خاطری به کسی در وطن نماند

با کهربا رجوع کنند اهل روزگار

امرو آبرو به عقیق یمن نماند

آورده رو به ابر ز بی شبنمی چمن

رنگ حیا به روی گل یاسمن نماند

پروانه یی که رقص رود گرد شمع کو

روشندلی که گرم کند انجمن نماند

از چشم نوخطان نگه دلبری رمید

از بوی مشک اثر به غزال ختن نماند

گشتیم پیر و رفت ز سر عقل و هوش ما

فصل خزان رسید و کسی در چمن نماند

از دست روزگار زدیم چاک جیب خویش

بر دوش من چو یوسف گل پیرهن نماند

مانند کلک مو شدم ای سیدا خموش

چون خامه شکسته مجال سخن نماند