گنجور

 
سیدای نسفی

جان ز دنبالش ز جسم ناتوانم می رود

ای طبیبا خیر بادم کن که جانم می رود

می نشینم بر سر راهش نمایان چون نشان

هر کجا چون تیر آن ابرو کمانم می رود

لذت پیکان او از بس که دارم بر جگر

پیش پیش ناوک او استخوانم می رود

خانهای خویش را ای قمریان آتش زنید

از کنار بوستان سرو روانم می رود

می کند امروز صبر و عقل و هوش از من وداع

بار خود را بسته فردا کاروانم می رود

شد یقین کار من بیمار اکنون با خداست

از سر بالین طبیب مهربانم می رود

خواهم از بهر سلامت رفتنش گویم دعا

جوهر گفتار از تیغ زبانم می رود

همچو نقش پای خواهم کرد خود را خاکمال

سوی گلبن بس که شاخ ارغوانم می رود

سیدا روز وداعش چون تصور می کنم

اشک ناکامی ز چشم خونفشانم می رود