گنجور

 
سیدای نسفی

سبزه خط آب از رخسار جانان می خورد

رزق خود این مور از خوان سلیمان می خورد

سرفرازان جهان را عیشها در پرده است

شمع از پروانه هر شب مرغ بریان می خورد

تنگدستان را بود حنظل کدوی پر ز شهد

غنچه خون خویش با لبهای خندان می خورد

می شود پامال گرد راه تجار حریص

گردباد آخر سر خود در بیابان می خورد

بیشتر مردان شوند بر دست نامردان هلاک

شیر اکثر زخمکاری از نیستان می خورد

روح تن پرور ز جای خود نخیزد روز حشر

پای خواب آلوده را لبهای دامان می خورد

هر که لب از چشمه خضر و مسیحی تر نکرد

بی تکلف تا قیامت آب حیوان می خورد

مقصد زاهد به جیب خود فرو رفتن فناست

این سر بی مغز را چاک گریبان می خورد

هر که انگشت تعرض بر لب سایل نهاد

پشت دست خویش آخر خود به دندان می خورد

بیشتر باشند به دستان به می خوردن حریص

چشم او خونم به ده انگشت مژگان می خورد

سفره آزادگان پهن است دایم همچو صبح

نان خود صاحب کرم همراه مهمان می خورد

محنت از دوران به هر کس می رسد در خورد عیش

فکر نان دارد گدا سلطان غم جان می خورد

رو نمی آرد به خوان هیچ کس صاحب هنر

باغبان رزق خود از پشت گلستان می خورد

خرج مهمانخانه هر کس بر کف حاجب گذاشت

چوبها روز حساب از دست دربان می خورد

خانه اهل کرم امسال از نعمت تهیست

هر که آنجا می شود مهمان پشیمان می خورد

چون مه کنعان عزیز مصر گردد سیدا

هر که بر رخسار خود سیلی ز اخوان می خورد