گنجور

 
سیدای نسفی

آمد خزان و سیر چمن آرزو نماند

در باغ روزگار گل رنگ و بو نماند

در هیچ ابر آب مروت نیافتم

از سبزه غیر نام به لبهای جو نماند

از بس که در جهان سر بی مغز شد بلند

در بوستان دهر به غیر از کدو نماند

چون گل لباس در بر ما پاره پاره شد

چندان رفو زدیم که جای رفو نماند

شبنم ز دست برگ خزان گشت پایمال

بر روی ساکنان چمن آبرو نماند

فیضی به کس ز سفره منعم نمی رسد

خم شد تهی و نشاء به جام سبو نماند

ای سیدا بشوی ز ارباب جود دست

آبی درین محیط برای وضو نماند