گنجور

 
صائب تبریزی

خون خود یوسف درون چاه کنعان می خورد

این سزای آن که روی دست اخوان می خورد

من که روزی از دل خود می خورم در آتشم

وای بر آن کس که نعمتهای الوان می خورد

رو نمی سازد ترش صاحب طمع از حرف تلخ

سگ زحرص طعمه سوزن همره نان می خورد

نه همین مهمان خورد روزی زخوان میزبان

میزبان هم رزق خود از خوان مهمان می خورد

تشنه لب مردن میان آب حیوان همت است

ورنه ریگ این بیابان آب حیوان می خورد

سوده شد از خوردن نان سر به سر دندان من

دل همان از ساده لوحیها غم نان می خورد

پیش ازین می ماند در خارا نشان پای من

این زمان پایم به سنگ از باد دامان می خورد

از گلاب افشانی محشر نمی آید به هوش

بر دماغ هر که بوی خط ریحان می خورد

در گلویش آب می گردد گره همچون صدف

هر که روی دست جود از ابر نیسان می خورد

تا مبادا بار باشد بر تن سیمین او

خون خود را گل در آن چاک گریبان می خورد

با تهی مغزان حوادث بیشتر کاوش کند

روی کف بیش از صدف سیلی زطوفان می خورد

بیدلان در پنجه خار حوادث عاجزند

پنجه شیران کجا زخم نیستان می خورد؟

چند صائب سر به زانو در غم زلفش نهم؟

عاقبت مغز مرا فکر پریشان می خورد