گنجور

 
سیدای نسفی

چو تیغ در کمر آن رشک آفتاب کند

دلم چو ذره تپد خونم اضطراب کند

رخ تو آئینه را دیده پر آب کند

قدت به جلوه زمین را در اضطراب کند

چرا به کشتن عشاق سعی می سازی

ندیده ایم کسی ملک خود خراب کند

ستمگر تو که چشمت دل من از مستی

هلاک سازد و آویزد و کباب کند

بهشت را طلبش در نظر نمی آرد

کسی که با تو شبی سیر ماهتاب کند

شکست در صف دلهای سرکشان افتد

گهی که غمزه تو پای در رکاب کند

به لوح سینه خود نقش بستم ابرویت

کسی که بیت نکو یافت انتخاب کند

حرارتی به خود ای سیدا نمی بینم

مروتی مگر امروز آفتاب کند